حسرت زيارت
هوالحبيب
سلام حضرت بانو! {خواهر خورشيد}
اگر بدانيد چه مي گذرد بر کسي که هوس زيارت کرده و حالا در دو قدمي ضريح ميخکوب شده. پاي پيش آمدن ندارد نه از باب غريبگي بلکه دلش نميآيد بوي زهم گناهانش حريمتان را بيش از اين آلوده کند. سرش را بگذارد روي شانهي ديوار. خود را محق نبيند که مثل همه زائرها در آغوش ضريح رها شود و بيملاحظه دور و بريها بزند دلش را سبك كند.
چقدر سخت است وقتي در برابر بانويي چون شما خبط و خطاهايش شروع کنند به رژه رفتن در پيش ديدگانش، دلش گَُر بگيرد از اين همه فعل ناصواب و بغض گلويش را دو دستي بچسبد طوري که نفسش در سينه حبس شود. چشم از ضريح بگيرد و صورتش را با سياهي چادر مستتر کند. دلش لبريز واژههايي باشد که بال و پر شکستاند. واژههايي که صداي حزين شان به گوش احدي نرسيده و زحمت خواندنشان با خود شماست…تنها خود شما…
دوري و اضطراب نرسيدن امانش را بريده باشد چشم بچرخاند براي گوشهي دنجي، جايي که اگر زانوهايش را بغل بزند و در خودش فرو رود کسي پاپيچش نميشود. حتي اگر چشمهايش به سرخي بنشيند باز هم حواس کسي پيِ او نيست. اگر بدانيد چقدر سخت وقتي ثانيها رخصت ندهند و بيش از اينکه او فرصتي براي اين حرفها بيابد پا تند کنند. به سلامي مختصر خلاصه کند زيارت را و حسرت اينکه دلش سبک نشده برايش بماند…